از امام صادق علیه السلام روایت است که حضرت در برخی از کتابها چنین خوانده است که خدای تبارک و تعالی می فرماید: سوگند به عزت و جلالم و بزرگواری ام و بلندی من بر عرشم که آرزوی هر که چشم آرزویش به سوی مردم است با نومید نمودنش قطع می کنم و در نزد مردمان جامه ی ذلت بر او می پوشانم و او را از نزدیکی خود به کنار می زنم و از فضل خود او را دور می کنم. آیا در سختی ها چشم آرزویش به غیر من دوخته می شود در حالی که سختی ها به دست من است و آیا به غیر من امید دارد و با فکر خود در غیر مرا می کوبد در حالی که کلید درهای بسته به دست من است و درگاه من به روی هرکه مرا بخواند باز است؟ پس کیست که در حادثه ای چشم آرزویش به من دوخته بوده و من او را از آرزویش جدا کردم؟ و کیست آنکه در بلای سختی به من امید بسته و من امیدش را از خودم بریده ام؟ من آرزوی بندگانم را در نزد خود نگه داشتم و آنان به نگهداری من راضی نیستند و آسمانهایم را از فرشتگانی که از تسبیح من خسته نمی شوند پر کرده ام و به آنان امر کرده ام که درهای بین من و بندگانم را نبندند با این وجود بندگانم به گفتار من اعتماد نمی کنند.
آیا کسی که مصیبتی از مصائب من بر او وارد شده نمی داند که هیچ کس غیر من نمی تواند آن را بر طرف کند مگر بعد از اینکه من اجازه دهم؟
پس چه شده است که او را می بینم که از من غافل گشته است؟ با جود و بخشش خودم چیزی را که از من درخواست نکرده است به او عطا کرده ام سپس آن را از او گرفته ام پس او بازگشت آن را از من نخواسته و از غیر من آن را درخواست می کند، آیا در مورد من می پنداری  که منی که پیش از درخواست عطا می کنم اگر از من درخواست شود سائل خود را اجابت نمی کنم؟ آیا من بخیل هستم که بنده ام مرا بخیل پندارد؟ آیا جود و کرم از آن من نیست؟ آیا من محل برآورده شدن آرزوها نیستم؟ پس چه کسی به جز من آرزوها را قطع می کند؟ آیا آرزو کنندگان از اینکه به غیر من چشم آرزو بسته اند نمی ترسند؟ پس اگر همه اهل آسمانها و زمین من آرزو کنند و من آرزوی همه را بر آورده سازم از ملک من به اندازه ی ذره ای کم نمی شود و چگونه ملکی که من متولی و متصدی آن هستم کم می شود؟ پس ای تیره بختی باد بر نومیدان از رحمت من و ای تیره بختی باد بر کسی که مرا عصیان کند و مراقب من نباشد.

هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک
                                   گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
                                   و گر تو زهر زنی به که  دیگری  تریاک
تو را چنان که توئی هر نظر کجا بیند
                                   به قدر دانش خود هر کس کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
                                   که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک